جُوالدوشی سالخردهِ پیر

صخره هاي بي بوته ، دره هاي سر سبز ، مالرو هاي پُر بلا ، تپه ماهور هاي بي سينه ، نگهبان با وفاي بي قلاده ، گوسفندان ساکت وسير ، پيرمرد سالخرده ، با قوتي از جنس نان و پنيرو کشک و قرمه در جُوالدوشي تنهايي ، در سايه خنک درخت بيد بي شِتّه ، با پياله اي عشق از چشمه ي وجود ....

سحرگاهان درب چند لايه چوبي اسطبل ها در محله هاي دور ونزديک ، يکي يکي باز مي شوند . " پاجِن " ، " تَکّهِ " ، " نُخراز" ، " دُبر " ، " چَپُّش " ، " قوچ " ، " برّه " ، " ميش " ، " بزينه " با صداي دلنوازِ زنگوله طلايي ، دلنگ و ديلينگ کنان ، با نظم و ترتيب خاص از کوچه پس کوچه کاهگلي ، بدنبال هم بسوي " سر قنات " روانه ميشوند .

در "سرقنات " دوحصاري بزرگي است . درپناه ديوارِ فضاي چنارستان ، ، پيرمردي با پيشاني چين خرده ، ازگذشت دوران با چوب دستي بلند ، " پاچيوني " بر پا و کوله باري از حادثه و خاطره بر پشت ، در انتظار رسيدن " لودري هاي " اهالي براي چرايي ديگر، از دور دست ، نيش آفتاب را نظاره رفته .

رمه ها يکي يکي در حصار جاي مي گيرند ، ( امتياز اين عمل در اين مدت کوتاه "حدوداً يک ساعت " براي صاحب حصار جمع شدن کود يا " پِهِن " حاصل از گوسفندان است ) زماني نمي گذرد " گلهِ لودري " روانه صحراي خاطرها مي شود .

سر خط گله هميشه " بزينه ها " با شيطنت به بالا و پايين مي پرند گويا ، اينان فقط راه بلدند .

ساعتي نميگذرد آبادي در پشت کوه ها پنهان ميشود .

صحرا پوشيده و سر سبز و خرم ازگياهاني چون " گَندَفوت " ، " پَرپيلُوک " ، گَون " ، " دَرَمبَه " ، " چَزَّ " ، " حَليم چَزَّ " ، " علفِ سَنجَتينه " ، " علفِ کُلوچه " ، " تيغال شِکري " ، " تيغال جوزِ قندي " ، " چُوَک " ، " اُردُوک " ، " خَهَن " ، " تَنگس" ، " اسفند " ، " علف مارَ " ، " پيازچه " ، " علف تَلخَ" ، " مَرغ " و تفنگي با نام اَلگِمند حسين ( الگين محمد حسين ) در برابرش جلوه نمايي ميکنند .

هر کدام از گوسفندان در پي قوتي در حال چراي ميشوند .

در اين ميان حادثه ها در کمينند ، چوپان ما در پايان روز مي بايست جوابگوي تعدادي بيشماري از هم ولايتيها باشد ، در مسئوليتي بس سنگين و دشوار ....

خرگوشي از زير بوته ي مي جَهد ، سگ گله به سوي آن دوان ميشود ... به ناچار برميگردد ....

آفتاب مي تابد ، نسيم مي وزد ، اما صحرا ساکت و بي صدا گويا کسي نيست ....

ماري تشنه و بي کينه در آن سوي ، روان در پي آبي است ....

در بالا دست سنگي از زير پاي " کَل بُزِ شکاري " رها ميشود ، غلت زنان از کنارگله ميگذرد ....

اينحال در آسمان " اُلُوه " پديدار ميشود....

شايد " ميشي" و " بزي " در گوشه ي در حال زايدن باشد ....

براي " اُلوه " شکاري مناسب است ...

سگِ گوش قلا ، در پي وامانده از گله ميرود ، پيرمرد نگاهي به آسمان ميکند از وجود " اُلُوه " متوجه ميهماني نو ميگردد ، واي مبادا دير برسد ....

بعد از شير دهي " بچه بره " يا "بزغاله " را در جُوالدوشي گذاشته کمک حال ميشود.

پيرمرد هر لحظه از دور و نزديک گوسفندان را مي پايد ، مباد گوسفندي از صخره ي " پَرت شود " ، " وا بِماند " و شايد گرگي يا درَّنده ي " تکّه " ي را شکار رود ، يا مبدا با گوسفندان گله روستاي پايين دست يا بالادست جا بجا شوند ....

در زمان بازگشت ، گوسفندان در " سرقنات " بدون نياز به وجود صاحبان خود به منزل بازميگشتند .

پيرمرد جُوالدوشي خود را که مي گشود ، سوغات تازه را خوش آمد ميگفت " ميش ها و بزها " با حس غريزه بچه خود را از راه بويدن پيدا کرده و تا طويله همراهي مي کرند .

گاهي ميشد گوسفندي اشتباهي در اسطبل ديگري جاي ميگرفت ، که در اينجا صاحب گوسفندِ گم شده در " سر چراغ " با بانگي زيبا فرياد زننان کمک مي طلبيد " کي گوسفند غريب جا کردَ اُهووووووي " . و ....

اگر در گله ديگر ميرفت در فرداها معاوضه صورت ميگرفت ....

"صداقت " و "همت " تنها رمز موفقيت گذشتگان بود وبس .

و اما دستمزد اين زحمت و تلاش را " کوچَر " مي ناميدند .

دستمزد اين چوپاني براي هر گوسفند " کيلوي گندم " يا " قراني " پول سفيد بود .

بعلاوه ، سالي دو شب و دو روز، گوسفندان شير ده در اختيار چوپان قرار داده ميشد ، تا شير آنها را براي خود جمع آوري نمايد .

اين زحمت هميشگي ، بر دوش اين پيرمرد سالخورده ذره ي سخت و مشکل نبود ، هر روز با اشتياق بيشتر از روز قبل بر گوسفندان پادشاهي مي کرد .

و اما پاييز فصل " قرمه " با " دُبر" و" بره " پرواري ِ لودري بر سر تنور آتشي در اتاق سياه زمستوني ، ديگ مسي و کماجدون ، نون قلمبه اي و آبرويه ، بَسّوي گلي ، چِزّ ِ پي ، قلعهِ کاچي ذُرَت (ذُرَک) ، گيپا بِدِجِهِ ، حليم جو ، پوس فَتّه ، آبگوشت قرمه ، قليه فوتي .....

" با خاطراتت زنده مي ماني اي " بـــــــــــرز " اي يادگار ديرينه "

در انديشه و خيال بر احوال گذشتگان ثمري غالب شد ...... ؟

چاره اي يافتيم ...... ؟

اينان که کاشتند و ما خورديم و اما .... ما خورديم ونکاشتيم و ويران نيز کرديم .... !

نه سنگ ِ " وا افتاده اي " را کار گذاشتيم ....

نه جوي خراب شده اي را ساختيم ، نه " وار برده اي " را بستيم ، نه بندهاي " گُوسوخته " اي را " قايم " کرديم ....

يکايک درختان قطور و بلند را از پس تيغ ها گذرانديم ، تا سبزي و خرمي را گرفتيم و سايه خُنکي را تافتيم به گرماي کوير ....

آب ها را خشکانديم ، کوچه باغ ها را کَنديم و راهها را ويران ....

" بَرونه ها "را باز گذاشتيم و در گاهها ي خيال را کنديم و ديوارهاي بلندو کوتاه را لگد کوب ....

"گرُازها " گريزي زدند و واماندن از پي بي ادعايي ما بر باغ وباغداري ....

جاي جاي قلعه و خرمنگاه ، بستري بود از سفال گندم و جو ، واما اينک از خاطره و خاطره ها گفتاري نيز در ياد ها نمانده ....

" سَره " ميدادند از براي محصول ونيازي ، در روز و شب ، خط به خط ، ميزان به ميزان ، وليک ما آب ميدهيم بهر بي نيازي و شايد به اجبار ....

" حريفا ميزبانا : گوش سرما برده است ، اين يادگارِ سيلي سرد زمستان را "

اطاقي ساختن در " سَرکمر " براي جانپناه از سرما و گرما ، در روزهاي نياز ....

چهار ديوار و سقفي بنا کردن با ايوان و اجاقي در " گلووار لا " از مکاني سويِ " سَرهِ " دادنِ شريک جوبهايِ با وفا ....

سر پناهي آباد نمودند در کنار " استخر سرسول " از گزندِ " وَشَني " و باراني ....

" فضا هايي " بنا نمودند از درختان ِ تير و چنار و صنوبر بهر اميد و آرزويي ....

زمينهاي قابل کشت و زرعي ساختند ، بي نهال وبي درخت ، همچو " پَسورجِه " ....

بنايي عظيم و چندين طبقه با خشت و گِل و طرحي خاص بنا کردن ، بنام " کوشک " به زيبايي و جلال ....

قلعه هايي بس بزرگ و زيبا با بُرج و بارويي مستحکم در " سَرده و پايين ده " بنا کردن ، از براي امنيت و سلامت ....

حمام ها ساختند با نما و کمال ِهنري ، آبي گرم کردن از پي " تيغال و گون " تا صفا و سلامت بمانند ، از خستگي و کار و جهاد ، واما

... نه تنها ما حفظ شان نکرديم ، ..... خراب و خاکروبه نيز از آن ساختيم بس کريه ....

ديوارهايي از جنس " چينه وگِل " بر باغچه خانه ها کشيدند و نگهباني از " تَنگَس " بر لبان آن نشاندند چون حصاري در بند ....

زمينهاي کوچک و بزرگ را " پيمودن " و نام " قفيز و جريب " بر آن نهادند ....

سنگها يي ساختند از کمر بنام " سنگ وار " با پشت واره اي زيبا و گاهي گوشواره اي در گوش ....

راه آبي تراشيدند از تخته سنگي زيبا ، بنام " قََهِِر " و اما ... ما شکستيم و بستي بر آن نزديم و وا گذاشتيم همه عمر ....

" هَرز آبي " بنا کردند در آخر هر جوي و اما.... ما نديديم و آب را هرز کرديم بهر کوه و صحرا ....

در زمستان و فصل يخ و سرما ، آب هاي هرز را مي دادند به کرت وباغ ها و اشجار از براي دفع آفات و امراض ، و اينک بعد از ريزش

اولين برگ پاييزي ديگر جوب آبي باز نمي ماند و خواب زمستاني از پاييز تا بهار طولاني ست ....


" اي برز دوباره به سامان ميرسي با پشت کار و همت ياران "

فرستنده : اکبر چهرزاد

0 : توضیحات:

ارسال یک نظر