آبراهه ای بهر زندگی ، در کوچه باغ های روشن

" آبراهِه ي بهر زندگي ، در کوچه باغ هاي روشن "


 
-- قسمت اول --

شوق زيستن در تلاش روزانه ، وجد همت در پيکاري غريبانه ، آستين نياز از بهر کار پرزحمت ، کمر غيرت در دفع روز بلا ، حسن نيت در طبق اخلاص ، کشتن آز و غرور در لحظه لحظه عمر ....

......چشمه ها مي جوشند ، آبها مي خروشند ، جوي ها در سروش و سرود دست ياري دراز مي کنند .


کمي تأمل کنيم ................


در سفرهاي کوتاه و بلند : در کوچه باغهاي سر سبز و دلنشين ابا واجداديمان " بـــــــــــــرز " ، آيا بر " پَجيد ها " ، ديوارهاي " چينِه ايي " تَنگَس کشيده ، " سيل بند ها " ، " قفيزها " ، جريبها " ، .... نظاره ي رفته ايم ؟؟؟؟

چه کساني .... ؟ چگونه .... ؟ باچه آرزويي.... ؟ باچه ابزاري.... ؟ از بهر چه .... ؟ کاشتندو داشتندو !!!

و اما .......... !!!!!!!!!

ما چه کرده ايم ..... ؟ با چه برخوردي ..... ؟ با چه تأملي ..... ؟ امان از روزگار بي نيازي ...............!!!!!!!!!!!!!

« " ديگران کاشتندو ما خورديم !!!!!! ما ........ " »

..... اجداد ما در روزگاراني دور، يکي يکي سنگهاي نيازرا جمع آوري نمودند ، " هَرزگاهي " کَمر ها و ضخره ها را شکستند ، بر گُردِه نياز گذاشتند ، ديوار هاي بلندو کوتاه را راست نمودند ،

" تپه ماهور" هاي کوچک وبزرگ را هموارکردند ، کرتي ساختند و ...  جوي کشيدند ، نهالي کاشتند ، بذري پاشيدند ، زندگي آغاز شد ، يکان يکان " پق ها " آماده شدند .......

کوچه باغ هايي بس زيبا و فراخ ، با سَردرب هاي کاهگلي و باران گير بنا کردند....

" کمر "هاي از تَختِ سنگي عظيم تراشيدند ، تا " آسونه قلندري " بسازند درشاه راه سرسول ....

پرتگاهي را هموار نمودند ، چون " سينه قوري " از براي دست يابي به دشت سرسبز وحتي مکاني بهر تفريح ، تا در زمستان جولانگاهي باشد از براي " سرسره " بازي در برف ييلاقيي اَحد نوجواني ...

جوي آبي بر آسمان جوي ديگر، کشيدن با پلي از جنس "تنه چوب وَنين " در راه کوچه " گله "، تا آبي را بهر زندگاني بر پاي نهالي جاري سازند ....

" دُلومبُوه " ي کوتاه و بلند در مسير جوبها نهادند ، با تخته سنگي زينتي ، يا رسوبي آهکي ....

با فکري بلندو، دور انديش " سيل بندي " از قطار سنگها بر لب رود ها و فضا ها کشيدند از غارت سيل .....

قناتي کندند به درازاي عمر ما ، چون ماري پيچان در يَمين و يَسارِ بهشت زيبا .. .. " ميون ده " ....

البته ديگران گريزي زدند از اعماقي ديگر با نام " آب کاچي " و لي صد حيف که راه اصلي را نبستند و رفتند ....

چشمه ي يافتند ازجنس عسل ، چکّاندند بر کرت و فضا بانام " برازه " ، درکلامي به وصفِ " عسل چکان " ....

هرکجايش مي جوشيد ، چون چشمان منتظر بر راه خوشبختي نامش نهادند " گريند " با چشمه ي معروف ، در پاکي و پاکيزگي اهالي " ده " به نام " خوني " و " سولجه " ....

بر مرغزارش شياري زدن چون خنج خنجي بر کمر، بانام چشمه "چمن " ....

برسينه دشت خاطرها ، سر و ساماني دادند با نام چشمه " پَدَرَ " ، آبگيري بنا کردند با هنري زيبا ، براي روز مبادا ......

اُستَلخي ( استخر) ساختند براي روزهاي تنگ ، در جوار چشمه هايي جوشان با نام " بُنگَل ِ" و " گََلِه " در پناه صخره هاي چون سپر بلا ....

*از جنگ و گريز دوري جُستن ، با " اُم قادر " پيماني بستن آسماني ، درخاک و ولايت ديگري ، چاهي زدن گويا در زمين خودي ، بهر آبي با نام " قنات سرسول " با قدمتي به بلنداي امروزهِ با مديريتي بزرگ با نام رييس ميرزا ....



-- قسمت دوم --


اگر در سراي سعادت کس است ********* زگفتار "سعديش" حرفي بس است .


در انديشه و خيال بر احوال گذشتگان ثمري غالب شد ...... ؟

چاره اي يافتيم ...... ؟

اينان که کاشتند و ما خورديم و اما .... ما خورديم ونکاشتيم و ويران نيز کرديم .... !

نه سنگ ِ " وا افتاده اي " را کار گذاشتيم ....

نه جوي خراب شده اي را ساختيم ، نه " وار برده اي " را بستيم ، نه بندهاي " گُوسوخته " اي را " قايم " کرديم ....

يکايک درختان قطور و بلند را از پس تيغ ها گذرانديم ، تا سبزي و خرمي را گرفتيم و سايه خُنکي را تافتيم به گرماي کوير ....

آب ها را خشکانديم ، کوچه باغ ها را کَنديم و راهها را ويران ....

" بَرونه ها "را باز گذاشتيم و در گاهها ي خيال را کنديم و ديوارهاي بلندو کوتاه را لگد کوب ....

"گرُازها " گريزي زدند و واماندن از پي بي ادعايي ما بر باغ وباغداري ....

جاي جاي قلعه و خرمنگاه ، بستري بود از سفال گندم و جو ، واما اينک از خاطره و خاطره ها گفتاري نيز در ياد ها نمانده ....

" سَره " ميدادند از براي محصول ونيازي ، در روز و شب ، خط به خط ، ميزان به ميزان ، وليک ما آب ميدهيم بهر بي نيازي و شايد به اجبار ....

" حريفا ميزبانا : گوش سرما برده است ، اين يادگارِ سيلي سرد زمستان را "

اطاقي ساختن در " سَرکمر " براي جانپناه از سرما و گرما ، در روزهاي نياز ....

چهار ديوار و سقفي بنا کردن با ايوان و اجاقي در " گلووار لا " از مکاني ...  سويِ " سَرهِ " دادنِ شريک جوبهايِ با وفا ....

سر پناهي آباد نمودند در کنار " استخر سرسول " از گزندِ " وَشَني " و باراني ....

" فضا هايي " بنا نمودند از درختان ِ تير و چنار و صنوبر بهر اميد و آرزويي ....

زمينهاي قابل کشت و زرعي ساختند ، بي نهال وبي درخت ، همچو " پَسورجِه " ....

بنايي عظيم و چندين طبقه با خشت و گِل و طرحي خاص بنا کردن ، بنام " کوشک " به زيبايي و جلال ....

قلعه هايي بس بزرگ و زيبا با بُرج و بارويي مستحکم در " سَرده و پايين ده " بنا کردن ، از براي امنيت و سلامت ....

حمام ها ساختند با نما و کمال ِهنري ، آبي گرم کردن از پي " تيغال و گون " تا صفا و سلامت بمانند ، از خستگي و کار و جهاد ، واما

... نه تنها ما حفظ شان نکرديم ، ..... خراب و خاکروبه نيز از آن ساختيم بس کريه ....

ديوارهايي از جنس " چينه وگِل " بر باغچه خانه ها کشيدند و نگهباني از " تَنگَس " بر لبان آن نشاندند چون حصاري در بند ....

زمينهاي کوچک و بزرگ را " پيمودن " و نام " قفيز و جريب " بر آن نهادند ....

سنگها يي ساختند از کمر بنام " سنگ وار " با پشت واره اي زيبا و گاهي گوشواره اي در گوش ....

راه آبي تراشيدند از تخته سنگي زيبا ، بنام " قََهِِر " و اما ... ما شکستيم و بستي بر آن نزديم و وا گذاشتيم همه عمر ....

" هَرز آبي " بنا کردند در آخر هر جوي و اما.... ما نديديم و آب را هرز کرديم بهر کوه و صحرا ....

در زمستان و فصل يخ و سرما ، آب هاي هرز را مي دادند به کرت وباغ ها و اشجار از براي دفع آفات و امراض ، و اينک بعد از ريزش

اولين برگ پاييزي ديگر جوب آبي باز نمي ماند و خواب زمستاني از پاييز تا بهار طولاني ست ....



-- قسمت سوم --

بلي ...

اينک تلنگرها "وَ نگي" کرد ...

گوش ماليها دوچندان ...

انديشيد يم ...

باورمان شد ...

باور کرديم ...

ابداع نمي کنيم ...

انتظارها برآورده مي کنيم ...

جيره خوار نيســــــتيم ...

"جريب" ها را مي کاريم ...

" جير جيرونه وار" در فرصت هاي تنگ خانه ها را نشانه مي رويم ، از پي مستانگي کودکانه و خيال ...

نگاه هايمان " قُرص تر" شد...

وشايد نُهالي " غَرس " نموديم ، بر گذرگاه خيالمان ...

انديشه ما فراتر رفت ... !

برخاطرات بچه گي در پناه صداي بيل و " کلوغ کوبه ِ " کــَـلا و ، چــه ها که نمي کرديم ...

چه گِل بازي ها ي کودکــانه ...

چه آب بازي هاي " رُودَ کانه " ...

باتکه اي تخته سنگ سفيد ، آبشاري بر " بُناب ِ" جوب ِ باغچه ها ، مي ساختيم ...

و يا با برگ پَهن درخت ِ گردو يي از براي پَرش ِ آبشاري بلند ، در مسابقه اي بي جايزه ... !

انتظار پدران و مادران از ما چه بوده ... ؟

با "ِدرنگي " بر زندگي شيرين آنان ... يا " بي درنگي" بر روز و شب تکراري بي معني خودمان ! ؟ ...

فرصت ها تنگ است ... خرابي ها دوصد چندان ...

البته ... دوستيها زياد است ...

ولي شايد از پي گذران وقت ، و زمان مازاد ... !!!

نه فقط گشت وگذاري ، بي انديشه و بي ثمر ... !

بياييم ...

بيايم ، خرده فکرهاي بــِــکر را در هم آميزيم ، شاه چراغي بيا فروزيم از براي زيبايي و آباداني وسيع و بلند ...

بر ولايت اجداديمان " بــــــــرز " ...

همان ! ديگراني که کاشتند ...

اينانکه زيبايي هايي بَس چشم گير و " سکّه گونه " بر ما ارزاني نمودند ...

" پياله " بدست با نام شکوه " عيار " زمان را بر " سيم و زَر" نشاندند ...

و به بزرگي و جلال ، بر گرد ِ دوستي ها به جمع نشستند ...

تکيه گاهي ساختن از عدالت و نظارت بر عيار ، از جنسي با نام " وا بين " ( واوين ) ...

تا زر افشاني و تلاش را ، بر قطره قطره ِ آب ِ " کــَـلا وها " را ضايعي نباشد ...

" خروار خروار " گندم و جو را از داس وجود گذراند ، تا بي نيازي را " مُهر و موم " نمايند ...

" قرار ِ قراره ِ " کاه هاي خُرد را بر " کادونا " جاي دادند ...

" جُوال جُوال " گندم و آرد را از آسياب ميون " وا " کشاندند ...

" پُشته پُشته " تيغال و گون را از دور و نزديک بر بام حمام جاي مي دادند از براي آب ِ گرمي در " خزينه " اي زيبا ...

"چالهِ چالهِ " زمستان سال قبل ِ ، کوچه و برزن را هموار مي نمودند از " خوا ري " حرکت " مال و حال " و زيبايي آن ...

" شانه شانه " بيل در دست ، در شاه جوب ها و کناره ها در پي پاکسازي و " جوب رُوي " ديگر ...

اينان همه نشانه هايي از همد لي و يکنوايي و هم فکري بودند و هستند ، از براي " من و ما " هاي حال ... !


فرستنده : اکبر چهرزاد

0 : توضیحات:

ارسال یک نظر