ماشا الله

 ماشاا... که از املاک برز ملکي نداشت و دل خوشي هم از زوجه اش نداشت با ناراحتي خرش را افسار کرد و پالان بر پشت او گذاشت و محکم بست و گالي که تازه دوال لبش دوخته بود رو خرش گذاشت و پر از کود مرقه چي کرد در حالي که رووه رو کول داشت و سوک ميل در دست داشت و اُرُسياي خودش پوشيده بود به راه افتاد يک مرتبه متوجه شد که اون رو آلِشي پوشيده آنها را درست کرد و به راه خود ادامه داد مي خواست دشت مرشد بِِرِه به سينه قوري رسيد ماشا... را ديد پرسيد

آبه کجاست؟ دسته کيه؟

گفت نوبت سِد ماشاا.. گفت باشه خرم رفت. در آسونه قلندر نصفه کود گالش ريخت زمين. ماشاا.. که کفري شده بود گفت: دَر گرده با هل دادن خر را با اون نصفه کود از سر بالايي بالا ميکشيد ولي خلاصه با هزار زحمت به گًلو وار لا رسيد. آقا ماشاا... را ديد که به زمين و زمان فحش مي داد گفت اين رووه را بده اين کومه گير کرده تا باز کنم

گفتم:" ناراحتي؟"

گفت:" آب به اين کمي اين سيد ماشاا... آب رو آب مي بنده و بين ديواراش زوه کرده، برو درد سرتون ندهم."

با گاله نصفه به باغ رسيدم خر را بستم لب جو کمي مَرق و مَلاسها را بخورد خودم هم سنگ سَمَلقوت ها که تو جوب جَهَرها بود جمع کردم خسته شدم رفتم پيش حاجي ماشاا... که گارس مي چيد، نشستم کمي صحبت کردم و خستگيم در رفت.

سوار خر شدم تا بيام خونه، زن ماشاا.. خان و ديدم که فحش مي داد:" به کروته ... آدم دزد ...چنار لنگه حواله اونکه اومده تمام باغ ها را لاسار کرده نگاه کن يک زيقواره آب زيرِ وار مي اومده تو باغ اين آقا ماشاا.. خان اومده نصف کردو را برداشته گلووار گذاشته،حالا ماشاا... جون اين چادر شب مرا رو خرت بذار تا خرمنگاه ببر"

قبول کردم يک سارق پر از روقناس و مرق بود چه کنم قبول کردم چون خجالت ماشا... خان را داشتم سارق را تا خرمنگاه آوردم.

زمين گذاشتم سوار شدم رسيدم به پَِکَرنجه يک ماشين شولت اومده بود حالا مي خواست دور بزنه نمي تونست خرم رم کرد نزديک بود بخورم زمين. خدا رحمم کرد . راننده با لهجه کاشيش سرشو از شيشه ماشين بيرون آورد و گفت:

خونه ماشاا... کجاست؟ گفتم خدا پدر تو بيامرزه ما اينجا چند سري ماشاا.. داريم : آقا ماشا...، سيد ماشاا... ، ميرزا
ماشاا...،حاج ماشاا...، ماشاا... خان تازه هر سري از اينها چند نفرند تو برز حالا تو با کدوم کار داري ؟

راننده با لهجه کاشي گفت: "خدا پدرتو بيامرزه اينجا ماشاا.. ماشاا... چقدر ماشاا.. داره يک گوسفندي گاوي قربوني کنيد که اينا چشم نخورن ايشاا... " بعدش رو به من کرد و گفت حالا اسم شريف شما چيه؟ گفتم : ماشاا... سپس سري با خنده تکون داد و سوار ماشينش شد چشمم به ده پونزده تا دَبه تو ماشينش اوفتاد مي خواستم بپرسم اين همه دبه رو کجا ميبري؟

که ديدم شيشه عقب ماشينش نوشته بود: به تو چه! بگو ماشاا.... .

فرستنده : سيد ياسر حسينيان برزي

0 : توضیحات:

ارسال یک نظر