صبحی با درختان شکسته

صدای شیون گوساله امانشو بریده بود.

آقاجون:باد کنی شالله.
ه کوفت گور صحبت

فصل زردآلو بود و محصول زیاد آفتاب سر ظهر اونم توی تیره ماه چقدر میتونست آدمو خسته کنه حالا یه استکان چای با قندای گنده میچسبید، به هزار زور اون گوساله ی عربده زنو بست به درخت تو باغچه پایین خونه. حیوونارم کرد تو طویله.

عزیز از صبح گفته بود این مله از ما نیست با مال کسی عوض شده آقاجون اما گوشش بدهکار نبود.
ناگهان صدای دادو فریاد صفاری بلند شد که :آی اهل ده فرار کنید داره سیل میاد.
عزیز فقط تونست محمدو صدری و برداره ببره از سینه سربالایی بالا به سمت گریند شهین و که تنها دو سالش بود و تو خونه بالکل یادش رفت.
سیل افتاد تو باغچه مله رو، حیوونارو الاغ و همرو با خودش برد گوساله ی بیچاره میدونست چه بلایی بسرش قراره بیاد که اینهمه عربده میکشید آب افتاد تو خونه دختر بچه ی دوساله فقط عقلش تا اینجا رسید که بره رو تغار کشک مالی دستشم گرفت به دریزه فقط گریه میکرد یه شیر پاک خورده صداشو شنید و بغلش کرد و دوون دوون رفت به سمت بالا.

تا شب وخونه پدره عزیز (میرزا فضل الله ) بودن. عزیز از ترس شام که خوردن وخیزاد و بچه ها رو برد گریند خونه یکی از فامیلا بخابوندشون خودشم بره ببینه چه بلایی سر خونه زندگیش اومده از شب گذشته بود که صدای مهیب و وحشتناکی از یکی یکی شکسته شدن درختا تنو به لرزه مینداخت بچه ها گریه میکردن از ترس اون سیل که نکنه تا گریندم آب بگیره ورشون داشت و رفت طرف سرسول.

فردا صبح همه چی خراب درختا شکسته شده نه آبی نه نونی نه خونه ای
باغ خراب وخانه خراب و دل خراب
بعضی به حالتی که نمایند انتحار

آقاجون سر ظهر رفت طره شاید یه چیز برا خوردن واسه بچه ها گیر بیاد چیزی جز نون خشک گیرش نیومد.
از هلال احمر برا همه ی بی خانمانها چادر زدن،
عزیز میگه اون سال ما برزی ها به زور آبو از کمجونی ها بستیم دشت، ما برزی ها سرسبز اما دشت کمجون مثل کبریت.

میگه آبایی که حقمون نبود به باغامون بستیم همش سیل شد خراب شد رو سرمون.

فرستنده : سمانه اسماعیلی برزی

0 : توضیحات:

ارسال یک نظر