افسانه برز
قصه ای گویم تو را ای نازنین ***** بشنو تو افسانه ی این برزمین
من بگویم وصف آن اشترجه اش ***** یا ز لاله های در جنگ کشته اش
از قناتی که بود مرحم به زخم ***** آب چشمه که بَرَد از چهره اخم
یا که گویم از دل کوه بلند ***** قلعه و بالای آن ماه کمند
روی کرکس در جوار آسمان ***** آن دو دستانت رسد بر کهکشان
آن نمای قوری و پای چنار ***** لذتش افزون تر از دریا کنار
مردمانش پیرو گفتار نیک ***** باغ بالا و اسرق , یک آس پیک
پای کرسی و شبا یاد قدیم ***** در غم و شادی هم گشتن سهیم
در بهارش داده او ما را بهشت ***** بَه چه زیبا , این چنینی سرنوشت
گر که راهی سفر گشتی شما ***** راه خود کج کن به سوی این هُما
هر وجب از خاک آن، لطف خداست ***** در چنین راهی دل از غصه جداست
تا ببینی برز ما دیدی بهشت ***** از غم و کینه رها کردی سرشت
پس بیا و برز را از نو بساز ***** از وجود برزیت بر خود بناز
پس بیا و برز را از نو بساز ***** از وجود برزیت بر خود بناز
تقدیم به تمامی برزی های عزیز
از خانم مریم صادقی
0 : توضیحات:
ارسال یک نظر